دیدین صبحا که بیدار میشین
بعدش یه لحظه دوباره میخوابین
بیدار که میشی میبینی 30 دقیقه گذشته
حالا تابلو که 2 دقیقه بیشتر نخوابیدیا !
فکر میکنن ما خریم ... !!!
از اينكه بعضيا نميان سمتت ناراحت نشو ايراد از تو نيست! مگس هيچوقت سمت گل نميره
هميشه ميره سمت عنى مث خودش":)))
خدایا، آنگونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم و آنگونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم (کورش بزرگ)
یه ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻋﺼﺎﺑﻤﻮﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ … ﺩﺭﮐﻤﻮﻥ ﮐﻨﻪ … ﮐﻨﺎﺭﻣﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺩﻟﻘﮏ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺨﻨﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺸﯿﻢ … ﻣﺎ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﻮﻧﯿﻢ ﺯﯾﺮ ﮔﻮﺷﺶ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻟﻮﺱ ﺑﺎﺯﯾﺎ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﺭﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﺼﺎﺑﺶ ﺧﻮﺭﺩﻩ …. ﻭﺍﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺎﺯﯾﺎ ﭼﯿﻪ!
سه تا رفيق با هم ميرن رستوران ولي بدون يه قرون پول . هر کدومشون يه جايي ميشينن و يه دل سير غذا ميخورن و اولی ميره پاي صندوق و ميگه : ممنون غذاي خوبي بود اين بقيه پول مارو بدين بريم : صندوقدار : کدوم بقيه آقا ؟ شما که پولي پرداخت نکردي . ميگه يعني چي آقا خودت گفتي الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتون ميدم . خلاصه از اون اصرار از اين انکار که دومی پا ميشه و رو به صندوقدار ميگه : آقا راست ميگن ديگه ، منم شاهدم وقتي من ميزمو حساب کردم ايشون هم حضور داشتن و يادمه که بهش گفتين بقيه پولتونو بعدا ميدم . صندوقداره از کوره در رفت و گفت : شما چي ميگي آقا ، شما هم حساب نکردي ! بحث داشت بالا ميگرفت که ديدن سومی نشسته وسط سالن و هي ميزنه توي سرش . ملت جمع شدن دورش و گفتن چي شده ؟ گفت : با اين اوضاع حتما ميخواد بگه منم پول ندادم ..!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
言语不得”的晁盖忽然醒了过来,“转头看着宋江”,
谆谆嘱咐道:“贤弟保重。若哪个捉得射死我的,便教他做梁山泊主
忽然醒了过来,“转头重。若哪个捉得射死我的,便教他
言语不得”的晁盖谆嘱咐道:“贤弟保重。若哪个捉得射来,“转头
言语不得”的晁盖忽然醒了过来,“转头看着宋
谆谆嘱咐道:“贤弟保重。若哪个捉得射死我的,便教他做梁山泊
忽然醒了过来,“转头重。若哪个捉得射死我的,便教他
言语不得”的晁盖谆嘱咐道:“贤弟保重。若哪个捉得射来,“转头
منم خیلی ناراحت شدم!!!
شما چطور؟
بعد از خوندنِ این متوجه میشید که که مغزتون اجازه خوندنِ “که” دوم رو به شما نداد !
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود... مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.
رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه هر کسی رد بشه به اون یکی پول میده ولی نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد بده!!
روزگار بدی شده...پولدار میگوزه میگن چی فرمودین قربان؟؟..فقیر حرف میزنه میگن گوز گوز نکن بابا!
هر وقت یه موقعیت خوب گیرم اومد، رو به خدا کردم؛پرچمش بالا بود..!
آفساید
یه زمانی گل آقا ، اگه اشتباه نکنم تو ستون نیش و نوش، یه ع کشیده بود بالاش سه تا نقطه گذاشته بود
بعد زیرش نوشته بود مشکلات مملکت مثل این می مونن، می تونی ببینیشون، ولی نمی تونی صداشو در بیاری
اگر دروغ رنگ داشت؛
هر روز شايد؛
ده ها رنگين کمان، در دهان ما نطفه مي بست..
و بيرنگي، کمياب ترين چيزها بود..
اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛
عاشقان، سکوت شب را ويران ميکردند..
اگر به راستي، خواستن، توانستن بود؛
محال نبود وصال!
و عاشقان که هميشه خواهانند؛
هميشه مي توانستند تنها نباشند..
اگر گناه وزن داشت؛
هيچ کس را توان آن نبود که قدمي بردارد؛
تو از کوله بار سنگين خويش ناله ميکردي..
و من شايد؛ کمر شکسته ترين بودم..
اگر غرور نبود؛
چشمهايمان به جاي لبهايمان سخن نميگفتند؛
و ما کلام محبت را در ميان نگاههاي گهگاهمان،
جستجو نمي کرديم..
اگر ديوار نبود؛ نزديک تر بوديم؛
با اولين خميازه به خواب مي رفتيم؛
و هر عادت مکرر را در ميان ۲۴ زندان، حبس نمي کرديم..
اگر خواب حقيقت داشت؛
هميشه خواب بوديم..
هيچ رنجي، بدون گنج نبود؛
ولي گنج ها شايد،
بدون رنج بودند..
اگر همه ثروت داشتند؛
دل ها، سکه ها را بيش از خدا نمي پرستيدند..
و يک نفر در کنار خيابان خواب گندم نمي ديد؛
تا ديگران از سر جوانمردي؛
بي ارزش ترين سکه هاشان را نثار او کنند..
اما بي گمان، صفا و سادگي مي مرد،
اگر همه ثروت داشتند..
اگر مرگ نبود؛
همه کافر بودند؛
و زندگي، بي ارزشترين کالا بود..
ترس نبود؛ زيبايي نبود؛ و خوبي هم شايد..
اگر عشق نبود؛
به کدامين بهانه مي گريستيم و مي خنديديم؟
کدام لحظه ي ناياب را انديشه ميکرديم؟
و چگونه عبور روزهاي تلخ را تاب مي آورديم؟
آري... بي گمان، پيش از اينها مرده بوديم ....
اگر عشق نبود؛
اگر کينه نبود؛
قلبها تمامي حجم خود را در اختيار عشق ميگذاشتند..
اگر خداوند؛ يک روز آرزوي انسان را برآورده ميکرد،
من بي گمان،
دوباره ديدن تو را آرزو ميکردم و تو نيز
هرگز نديدن مرا..
آنگاه نميدانم،
به راستي خداوند، کداميک را مي پذيرفت؟
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند.
تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود.
ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند.
قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.
حدود ده ثانیه تاریکی محض بود.
در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی
هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت
خانم جوان در دل گفت : از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
مادربزرگ به خود گفت : از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم
ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است.
در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند
زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن.
هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم.
غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.
ما میگوییم حقیقت را دوست داریم
اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم.
من جنگ را دوست دارم. آری، من جنگ را دوست دارم.
من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر توپ و تانک و اسلحه اش.
من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر ویرانی و آوارگی و ترس و وحشتش.
من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر کشته و اسیر و معلول و مفقودانش.
من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر گرانی و احتکار و بازار سیاهش.
من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر آنکه از ماهیتش لذت می برم.
من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر آنکه بهترین فرزاندان این آب و خاک را از ما گرفت.من جنگ را دوست دارم ولی نه به خاطر آنکه بسیاری از منابع و ثروت کشورم را از میان برد.
آری من جنگ را دوست دارم.
من جنگ را دوست دارم به خاطر فرهنگش.
من جنگ را دوست دارم به خاطر چیزهایی که به ما آموخت.
من جنگ را دوست دارم به خاطر آنکه به ما فهماند که ما می توانیم.
من جنگ را دوست دارم به خاطر آنکه به ما نشان داد با قناعت هم می توان زندگی کرد.
من جنگ را دوست دارم به خاطر آنکه کارزاری بود برای شناختن مرد از نامرد.
من جنگ را دوست دارم به خاطر آنکه در آن برهه دوست و دشمنت را به خوبی می توانستی بشناسی.من جنگ را دوست دارم چون با دیدن مردان جنگ می توانم باور کنم که کسانی هم بودند که دیگران را بر خود مقدم می شمردند حتی در نثار جان خویش.